شعری از سمیه هدی تندگویان
انتظار کوچه هایی سبز را در شبی تاریک و تنها میکشم
عکس شور و شوق صدها موج را در دل خاموش دریا میکشم
چشم هایم مانده بر راهت پدر،درکدامین فصل تو خواهی رسید
خوب میدانم که فریاد مرا در گلوی خستهام خواهی شنید
مینشینم با خیالت روزها، کوله بار آرزوها در برم
نوریادت،مونس شب های من،دست های مهربانت بر سرم
گفته بودی بازمیگردی زراه، برنگشتی یاس ها افسردهاند
شاخه های سبزپوش منتظر،درکویربی کسی ها مردهاند
چشم هایم باز شد برزندگی،التهاب شاخه شب بوهای من
درگذرگاه مسافرهای نور،بردلم فریاد و لب ها بی سخن
درمسیر روزهای خستهام،خنده های مهربان جاری نبود
خواب برچشمم نمیآمد ولی،پلک ها را تاب بیداری نبود
خانه خالی از صدای پای تو، کوچه ها هم رنگ با پاییز بود
ماه یک شب آسمان را ترک گفت، بغض سنگین درگلویم جا گرفت
از نگاهم غربت شب های تارانتظار صبح فردا را گرفت
فکر میکردم اسیر غربتی، باز خواهی گشت روزی ازسفر
روزی از این روزهای بی کسی، بر دل بی تاب من آمد خبر :
«لحظه های هستیات پایان گرفت، دیگر این جا برنمیگردد پدر
او هم اکنون در بهشت آرزوست، زیرسقف آسمانی بازتر»
سوز سردی برتن گل ها وزید،غنچه های نسترن را باد برد
مادرگیتی به آیین سپهر،کودک بی تاب را از یادبرد
دست های مادرم لرزید باز،بازدرکنج نگاهش غم نشست
خاطر رنجیدهام چون آیینه،زین همه تصویر بی رنگی شکست
کاش یک شب خواب میدیدم تو را،درکنار خانه مان درپشت در
کودک خود را نوازش میکنی، من تو را با مهر میخوانم: پدر!
دور ازاندوه تلخ لاله ها، یک شب از کنج خیالم کن گذر
تکیه گاه استوار زندگی! برغروب بی صدایم کن نظر